گنجور

 
جیحون یزدی

هی سر زلف خون آن شوخ پری زاده زند

خوی بدبین که شبیخون بهر افتاده زند

گشت لوح دلم از خال و خطش عکس پذیر

هرچه نقش است بما آن پسر ساده زند

بگذر ای شیخ زخاک در خمار بخیر

کآب او آتش در دامن سجاده زند

سرو رابی ثمری از تو خجل کرد بلی

مرد باید که دم از دولت آماده زند

نازم آن آهوی چشمت که بهمدستی زلف

شیر را برسرکوی تو بقلاده زند

باکه پیغام فرستم برت ای مایه ناز

که بپاسخ لب تو راه فرستاده زند

هرکه را نشئه چشم سیهت برد زدست

نشود مست اگر صد خم از باده زند

نه بشیرین پسران خیر و نه سیمین صنمان

ای خوش آن رند که بر زیر نر و ماده زند

طره اش برد دل خلق چه سازد جیحون

گرکسی شکوه او در بر شهزاده زند

رفعت الملک شهنشاه ملک زاده رفیع

که بگردون علم از فطرت آزاده زند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode