گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد

جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد

نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست

غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد

تا چو موئی نشود در غم آن موی میان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

در عدم پیوست اظهار وجود

آنکه از غیب هویت در شهود

نیستی آئینه هستی بود

خیر وشر از بنده یکدیگر نمود

اعتبارات تعین نسبت است

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

ایدل عدم تملیک در سلک وجود آمد

اسقاط و اضافت را توحید و درود آمد

از آتش روی او کو سوخت دو عالم را

در مجمر دل جانها سوزنده چو عود آمد

چون نیست جز او غیری در حاضر و در غائب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

بط حرصم بمرد و بلبلان شد

خروس شهوتم باز جنان شد

ز زاغ امنیت در خوف بودم

بگشتم زاغ و خوفم در امان شد

پر از طاوس مال و جاه کندم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

ماه روی تو مرا نور بصر میگردد

حسن آن یار هم افزون ز نظر میگردد

بهوای لب و دندان تو ای جوهر جان

اشکم از دیده دل نور بصر میگردد

تا حدیث لبت ایماه گرفتم بزبان

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

بفضل صانع کون فیکون شدم موجود

وجود یافت بیک امر عابد معبود

بشکر آنکه خدا شد مصور آدم

سری نهاد ملک پیش آدم او بسجود

بطاق ابروی آنماه جلوه ها کردم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

صبا که شام و سحر مشکبار می آید

ز چین طره آن گلعذار می آید

در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار

ز باغ سرو چمن بوی یار می آید

حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

بوسه می خواهم و لعلت چو شکر میخندد

همچو خورشید که بر روی قمر میخندد

چشمم از گریه درو لعل بریزد همه شب

لب و دندان تو بر لعل و گهر میخندد

ذره سان میل بخورشید لبت کرد دلم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

زلف تو شب بدیده دیدار در رود

عشقت بجان مردم هشیار در رود

چشمت به تیغ غمزه چو عشاق را بکشت

در خون کشته آن لب خونخوار در رود

در پیش ماه روی تو مانند ذره ها

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

یحبهم و یحبونه چرا فرمود

بغیر او چو دکر نیست شاهد و مشهود

نظر بباطن خود کرد ظاهر خود دید

بذات خویش بود این خطاب و گفت و شنود

بهر چه کرد نظر غیر خویشتن چو ندید

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

شمع روی تو دلمرا چو بجان میسوزد

آفتاب از دم آتش نفسان می سوزد

بحر از کریه ما در بصدف کرد آورد

لعل از یاد لبت در دل کان می سوزد

کام دل هیچکس از لعل تو هرگز نگرفت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

عارفان میخانه را فردوس اعلی گفته اند

اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند

چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام

حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند

شب نشینان محبت در مناجات خدا

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

دمید صبح سعادت بطالع مسعود

بداد طالع خورشید غیب رو بشهود

ز روی لطف سحرگه مفتح الابواب

دری ز وصل برویم چو آفتاب گشود

چو طاق ابروی آنماه مهربان دیدم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

حبذا مستی که در میخانه ساغر میکشد

نقد جان از نفی و از اثبات بر سر میکشد

نیست مثل او بخم و ساغر و جام و شراب

باده جان بخش چون از لعل دلبر میکشد

فیض اقدس باشد این گر ذات فایض میشود

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

در شام صبح صادق دیدم که سر بر آورد

ماه دو هفته روئی چون مهر خاور آورد

شام سحر ندیدم جز آفتاب رویش

کان ماه روی خود را اندر برابر آورد

در روی ما بخندید دلبر چو صبح صادق

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

آن جام جهان جهان نماید

خورشید صفت عیان نماید

از غایت شدت ظهور او

از دیده ما نهان نماید

دیدم بهزار صورتش من

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

صبح صادق حجاب صانع شد

زلف بر روی یار مانع شد

شرح زلف و رخش بدانستم

دل درویش کان جامع شد

به مسمی کجا رسد هرگز

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

دل دهان در دهان او دارد

در دهان جان زبان او دارد

فارغ آمد دلم ز فکر معاش

قوت روح لبان او دارد

جانم اندر نماز پیوسته

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

سرو از قد تو در باغ گل اندام آمد

باده از رنگ لب لعل تو در جام آمد

هست این نقطه پاکیزه به آخر پیوست

گر همه صید شد و دانه شد و دام آمد

جام خورشید بدور تو کشد هر ذره

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

دل که با درد غم عشق تو محرم گردد

جانم از خوردن غمهای تو خرم گردد

فعل و اسماء و صفات تو که عین ذاتند

به کمالات یقین رهبر آدم گردد

بخلافت بنشیند بسر صدر جلال

[...]

کوهی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۱۲
sunny dark_mode