گنجور

 
کوهی

بط حرصم بمرد و بلبلان شد

خروس شهوتم باز جنان شد

ز زاغ امنیت در خوف بودم

بگشتم زاغ و خوفم در امان شد

پر از طاوس مال و جاه کندم

چو عیسی جان من بر آسمان شد

بدانکه چارمرغ این چار طبع است

که اندر چار طبع ارکان عیان شد

ز خون و بلغم و صفرا و سودا

شتا صیف و بهار آمد خزان شد

بسیط روح را اینها نباشند

مرکب داند این کزخاکدان شد

ز طبع تن چو کوهی شست دل پاک

بدریای محیط بیکران شد

دل که وصف دهان او گوید

در دهان از زبان او گوید

هر چه از قاب گوید و قوسین

از خم ابروان او گوید

گر کند شرح روح سالک را

هم ز قدر روان او گوید

رمز خیر الامور او سطها

جان من از میان او گوید

بر سر سرو جسم بلبل روح

قصه گلستان او گوید

کوهی خسته هر سحر غم دل

با سگ آستان او گوید