گنجور

 
کوهی

صبح صادق حجاب صانع شد

زلف بر روی یار مانع شد

شرح زلف و رخش بدانستم

دل درویش کان جامع شد

به مسمی کجا رسد هرگز

هر که از وی باسم قانع شد

در دل آفتاب و ماه نگر

لمعه ای زان جمال لامع شد

هم ز جان بشنود اناالحق را

دل که بگشاد گوش سامع شد

گفت قل یا عبادی آن حضرت

وصل او را دو کون طامع شد

دید کوهی حقیقت دل را

شرع را چون بجان مطامع شد