گنجور

 
کوهی

ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد

جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد

نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست

غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد

تا چو موئی نشود در غم آن موی میان

چون گهر دست در آن موی میان نتوان کرد

عاشق است آن بت عیار بصدق از همه رو

دیگران را برخ خود نگران نتوان کرد

کوهیا لعل بتان خون جگر می نوشد

این سخن در نظر بی جگران نتوان کرد