گنجور

 
کوهی

دل دهان در دهان او دارد

در دهان جان زبان او دارد

فارغ آمد دلم ز فکر معاش

قوت روح لبان او دارد

جانم اندر نماز پیوسته

سجده بر ابروان او دارد

عقل و ادراک و هوش با کم برد

طره دلستان او دارد

همچو موسی به باریکی

هر که فکر میان او دارد

جوهر جان جمله ذرات

لعل شکر فشان او دارد

پای کوهی ز آسمان بگذشت

سر چو بر آستان او دارد