گنجور

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

بُوَد که درگذرند از گناهکاریِ ما

که بیش از گنهِ ماست شرمساریِ ما

شُدَت چه زود فراموش عهدِ یاریِ ما

به یاری تو نه این بود امیدواریِ ما

جفا و جورِ تو با ما به اختیارِ تو نیست

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

به سر دارم هوای سجده خاک آستانی را

که شاهانند آنجا بنده کمتر پاسبانی را

گدای بی زر و سیمم که با خود یار می خواهم

شه سیمین رکابی خسرو زرین عنانی را

به پیری بر جوانی عاشقم کز عاشقان دارد

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

رخت ای ماهرخ، ماهست، ماه دلفریب اما

قدت ای سرو قد، سرو است، سرو جامه زیب اما

به درد دوری و داغ جدائی چند گه خواهم

شکیب و صبر گیرم پیش، کو صبر و شکیب اما

طبیبان چاره ی هر درد می دانند، می دانم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

اگر بودی اثر فریاد ما را

ز ما بودی خبر صیاد ما را

نکشتی زارمان زینگونه، بودی

به دل رحمی اگر جلاد ما را

نباشد نسبتی در باغ خوبی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

با غیر دیدم آن صنم سیم ساق را

از رشک بر وصال گزیدم فراق را

زینسان که هفت عضو من از تاب عشق سوخت

آهم عجب نسوزد اگر نه رواق را

خوش آنکه بینمش ز مه روی خود به من

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

شب هجران همه دیدند یاران حال زارم را

یکی از حال زار من نکرد آگاه یارم را

نباشد غیر برگ زرد و نارد جز بر حسرت

نهال آرزویم را و نخل انتظارم را

مکن آشفته آن زلف پریشان را چنین، تا کی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

ای روی نکرده سوی دل‌ها

سوی تو تمام روی دل‌ها

بس دل شده خاک راهت آید

از خاک ره تو بوی دل‌ها

در کوی تو دلربا افتاده

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

کجا میل گلستان است ما را

گلستان - بی تو زندان- است ما را

ازان گل پیرهن افغان که از وی

گل حسرت بدامان است ما را

به دلدار و به جانان در ره عشق

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

جفاکاری، چه می دانی تو یارا

طریق مهر را، رسم وفا را

نمودی ترک من از الفت غیر

نگه کن جور را، بنگر جفا را

که با بیگانه کردی آشنایی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

ای دلبری کز دلبران همتا نمی‌بینم تو را

از من نمی‌گیرد کران غم تا نمی‌بینم تو را

از بس که وقت دیدنت از شوق بی‌خود می‌شوم

می‌بینمت وز بی‌خودی گویا نمی‌بینم تو را

گر از غم نادیدنت امشب نمی‌میرم یقین

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

برد آن نامسلمان گر دل و جان اینچنین ما را

نه دل خواهد به جا ماندن مسلمانان به دین ما را

کند آنکس که منع از دیدنت ای نازنین ما را

ببیند گر تو را معذور دارد بعد ازین ما را

به جرم عشقبازی منع ما تا کی کنی زاهد

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

هستم ز کوی آن بت گل پیرهن جدا

نالان چو بلبلی که بود از چمن جدا

ای جان و تن فدای تو رفتی و می کند

جان از جدائی تو جدا ناله، تن جدا

از رشک غیر رفتم ازان کو وگرنه کس

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

تا کی خبر ز روز سفر می دهی مرا

از روز مرگ من چه خبر می دهی مرا

این حرف تلخ زان لب شیرین چه می زنی

زهر از چه در میان شکر می دهی مرا

در بزم وصل قصه ی هجران چه می کنی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

راضیم هر چه می داری به این خواری مرا

دیگران را گر چنین داری که می داری مرا

با جفایت هم خوشم ترک جفاکاری مکن

کز تو نبود بیش از این چشم وفاداری مرا

نیست با صیاد الفت بهر آب و دانه ام

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

از بهر یار دیده به کار است بس مرا

چشم از برای دیدن یار است بس مرا

زین نقشهای نغز در آینده در خیال

نقشی که بست نقش نگار است، بس مرا

گردی ز کوی یار بیار ای نسیم صبح

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

از آن مژگان تر جاروب کردم آستانش را

که با من در میان نبود غباری پاسبانش را

در این باغم من آن بلبل که چون بست آشیان بر گل

برد از شاخ اول از دوم شاخ آشیانش را

مریض عشق بیمار است محمل کو در این عالم

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

حیف از تو ای پری که شوی یار با رقیب

او دیو و تو پری تو کجا و کجا رقیب

دیر آشنای من ز تو در حیرتم که چون

شد زود آشنا به تو، دیر آشنا رقیب

تا کی رقیب را نگرم با تو کاشکی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

تا ماه رسیده آهم امشب

آه ار نرسد به ماهم امشب

بی ماه رخش نخفته چشمم

ای ماه توئی گواهم امشب

دیشب ز تو دیده ام نگاهی

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

اهل وطن بهم همه یارند و من غریب

هرگز کسی ندیده کسی در وطن غریب

جز من به کوی او که غریبم ز بی کسی

بلبل ندیده کس به حریم چمن غریب

یوسف صفت ز شهر سفر کرده یار و من

[...]

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

ای به زیبائی رخت چون آفتاب

خورد از رشک رخت خون آفتاب

آفتابت چون توان گفتن که هست

ذره ای زین حسن بی چون آفتاب

پیش ازین بودی به خوبی رشک ماه

[...]

رفیق اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
۱۹