گنجور

 
رفیق اصفهانی

هستم ز کوی آن بت گل پیرهن جدا

نالان چو بلبلی که بود از چمن جدا

ای جان و تن فدای تو رفتی و می کند

جان از جدائی تو جدا ناله، تن جدا

از رشک غیر رفتم ازان کو وگرنه کس

هرگز به اختیار نشد از وطن جدا

از سر هوای کوی تو بیرون نمی کنم

با تیغ اگر کنند سرم از بدن جدا

گشتم جدا ز خیل سگان درش رفیق

یارب مباد کس ز رفیقان چو من جدا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode