گنجور

 
رفیق اصفهانی

با غیر دیدم آن صنم سیم ساق را

از رشک بر وصال گزیدم فراق را

زینسان که هفت عضو من از تاب عشق سوخت

آهم عجب نسوزد اگر نه رواق را

خوش آنکه بینمش ز مه روی خود به من

صبح وصال ساخته شام فراق را

شوقش چنین که بسته زبانم به پیش او

گویم به او چگونه غم اشتیاق را

کارم فتاده است بشوخی که در ازل

نشنیده است نام وفا و وفاق را

....که گفتت که پیشه کن

با من نفاق را و بغیر اتفاق را

ساقی بیار ساغر می تا دمی رفیق

شیرین کند ز باده ی تلخت مذاق را