گنجور

 
رفیق اصفهانی

از آن مژگان تر جاروب کردم آستانش را

که با من در میان نبود غباری پاسبانش را

در این باغم من آن بلبل که چون بست آشیان بر گل

برد از شاخ اول از دوم شاخ آشیانش را

مریض عشق بیمار است محمل کو در این عالم

که می نالد ز درد و کس نمی فهمد زبانش را

اگر با خار گیرد عندلیبش خو عجب نبود

در آن گلشن که هست الفت به گلچین باغبانش را

سواری را که شهری می نهد سر بر سم توسن

کجا دست رفیق بینوا گیرد عنانش را