یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
زهی تجلی نموده حسنت، به چشم وامق، ز روی عذرا
به یک کرشمه ربوده چشمت توان یوسف دل زلیخا
سواد مویت شکنج سنبل، صفات رویت ورق ورق گل
کشیده مستان قدح قدح مل، ز جام لعلت به جای صهبا
به ملک ایجاد اگر نبودی فروغ مهرت کجا نمودی
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را
غالب آن است که شاهین شکند میزان را
شد زبون زنخت قامت چوگانی من
گوی بنگر که همی زخمه زند چوگان را
کفر زلفت اگر این است برآنک که به عنف
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
زندهرود ار کنم از دست غمت مژگان را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
گر دهم رخصت یک چشم زدن مژگان را
خاک بر باد دهم واقعه طوفان را
چاره تیره شب هجر دعای سحر است
دانم آوخ که سحر نیست شب هجران را
آب و جاروب کشم زاشک و مژه منظر چشم
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
گفتی از بیداد روزی در فغان آرم ترا
هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا
گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان
تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا
نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
چشم سیهمستش بهخود نگشود از هم دیده را
فریاد من بیدار کرد این فتنه خوابیده را
دل با زلیخا طلعتان گفتم از او ساکن کنم
نخجیر نامد در نظر این گرگ یوسفدیده را
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
صرف کار ناله کردم عمر چندین ساله را
یار یار دیگران شد خاک بر سر ناله را
سبحه از دستم ستد طفلی که از مشکین صلیب
بر میان زنار بندد زاهد صد ساله را
جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
نبستم از چمن طرفی به کام دل پریدنها
خوشا در حلقه دامی به ناکامی تپیدنها
رفوی خرقه ناموس عقلم ساخت دیوانه
دریغ ایام شیدایی و پیراهن دریدنها
نخواهم غیر خار از تربتم روید پس از مردن
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا
جان سپاری در رهش آخر به کار آمد مرا
با دارم تا شدم جزو جلال مدعی
در حریم قرب خواری اعتبار آمد مرا
در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
مآشوب صبا طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را
اورنگ زمین داغ نگین بی کلهی تاج
جم رشک برد حشمت شاهانه ما را
دل شد پی زاهد بچه آه که تقدیر
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
طراز خرمی نوشد جمال نوبهاران را
سرود خارکن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بیپرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن بادهخواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
در کوی توام جنگ است هر روز به دشمنها
ایشان ز شمار افزون اما من و دل تنها
بر ناوک دلدوزت قربان نه منم تنها
چون من به سر کویت درباخته جان تنها
گلگشت چمن خواهی بر من چو صبا بگذر
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
خضر پنداری نهانی کرده قدری می در آب
ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب
نیستم ماهی، سمندر نیز، لیک از چشم و دل
رفت ایامم در آتش، گشت عمرم طی در آب
مردم چشم مرا گر خانه ویران شد چه شد
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
درد دگر آن کآه سحر را اثری نیست
آه من از این درد که شب را سحری نیست
گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز
آگه نه از این نکته که او را کمری نیست
احوال دل از طرهٔ او پرس که ما را
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
باده ساغرت از خون دل یاران است
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد به تظلم چپ و راست
بسکه در تاب زسودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
تا به کف پای خمم گردن مینائی هست
خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست
خون خم آنکه به فتوای خرد ریخت کجاست
که مرا نیز در این مسئله فتوائی هست
رو بگردان قفسم را سوی مرغان حرم
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
حلقه بر در زند ار شیخ بگو بارت نیست
شب آدینه برو ورد بخوان کارت نیست
صد رهم توبه ز می دادی و بشکستم باز
دهیم توبه عجب پر نفسی عارت نیست
حرفی ای عشق ندیدم ز تو در هیچ کتاب
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
به بزم یار همدم گرچه جان است
حضور غیر بر عاشق گران است
هلاکم کرد و از هجرم بر آسود
که می گوید اجل نامهربان است
جرس امشب ننالد چون شب دوش
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
اگر آن سنگ که داری ببر اندر دل تست
شد درستم که همی دل شکنی حاصل تست
پیش از این بود حکایت همه از شیشه و سنگ
مثل امروز حدیث دل ما و دل تست
مرگ از آسیب تو کرد ایمنم ای موج سر شک
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
نه چو هر بار دگر آمد و دامن زد و رفت
برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت
تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل
آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
[...]