گنجور

 
یغمای جندقی

خضر پنداری نهانی کرده قدری می در آب

ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب

نیستم ماهی، سمندر نیز، لیک از چشم ودل

رفت ایامم در آتش، گشت عمرم طی در آب

مردم چشم مرا گرخانه ویران شد چه شد

دیر کی پاید بنائی را که باشد پی در آب

حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک

خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب

آه و اشک من اگر بر کوه و وادی بگذرد

کوه خون گرید بقم روید بجای نی در آب

غم نخورد ار چشم لیلی بر دل مجنون نسوخت

نجد بگذارد در آتش غرق گردد حی در آب

تا کمر در آبم از تردامنی ساقی بده

آب آتشگون که لطفی تازه دارد می در آب

شه بر آب چشم مظلومان نبخشد ور نه من

صد ره از اشک تظلم غرق کردم ری در آب

غیر گو خوش زی که با یغما در آن کوه زآه و اشک

هم من افتادم در آتش، غرق شد هم وی در آب

 
sunny dark_mode