گنجور

 
یغمای جندقی

گفتی از بیداد روزی در فغان آرم ترا

هان مکن کاری که از افغان بجان آرم ترا

گاه دست غیر بوسم گاه پای پاسبان

تا به تقریبی سری به آستان آرم ترا

نیستی ذلت خطا خجلت گنه شرمندگی

رفتم ای رحمت که چندین ارمغان آرم ترا

عاقبت ای ناله آن کردی که مایل شد به مهر

لال گردم بعد ازین گر بر زبان آرم ترا

آن کنم کز مدعی نی نام ماند نی نشان

گر توانم در مقام امتحان آرم ترا

کافرم ای دل بجرم ترک عشق ارنی به حشر

با مسلمانان عنان اندر عنان آرم ترا

دیده ای یعقوب بر در نه که از خاک دری

می روم کز بوی پیراهن نشان آرم ترا

بستگی ها را گشایش جز در میخانه نیست

ای کف حاجت چه سوی آسمان آرم ترا

شرم کن شرم از رخ اسلام یغما از حرم

چند بگریزی و از دیر مغان آرم ترا