گنجور

 
یغمای جندقی

در کوی توام جنگ است هر روز به دشمن‌ها

ایشان ز شمار افزون اما من و دل تنها

بر ناوک دلدوزت قربان نه منم تنها

چون من به سر کویت درباخته جان تن‌ها

گلگشت چمن خواهی بر من چو صبا بگذر

تا در قدمت ریزم گل از مژه دامن‌ها

تا قبضه شمشیرت از خون‌ِ که آلاید

بر نطع هوس خلقی افراخته گردن‌ها

چون پای نهی بوسم راه تو که از حسرت

در گام نخستین نعل انداخته توسن‌ها

گل را ندهد هرگز آب این همه رنگینی

از تاب رخت آتش افتاده به گلشن‌ها

تا شاهد مهرت را نبْوَد غم ِ دلتنگی

در خانهٔ دل کردم از تیر تو روزن‌ها

اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم

رسوای جهانم کرد این رنگ پریدن‌ها

یغما چه غم ار عالم دشمن شود از مهرش

چون دوست نکوخواه است غم نیست ز دشمن‌ها