گنجور

 
یغمای جندقی

درد دگر آن کآه سحر را اثری نیست

آه من از این درد که شب را سحری نیست

گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز

آگه نه از این نکته که او را کمری نیست

احوال دل از طرهٔ او پرس که ما را

دیری‌است کز آن گم‌شده یک مو خبری نیست

افسوس که از شست قدر تیر حوادث

می‌آید و جز سینه به دستم سپری نیست

افغان که از مرگ من آگه کندت چون

می‌میرم و بر بستر من نوحه‌گری نیست

چندان‌که زدم ناله نشد چشم تو بیدار

پنداشتم از طالع من خفته‌تری نیست

جز درس محبت همه تحصیل، وبال است

بِپْذیر که نافع‌تر از این مختصری نیست

شاید که بر اشک من و یعقوب بخندد

آن‌را که به دل داغ چو یوسف پسری نیست

کالای وفا خوارتر از اهل هنر شد

ای وای به یغما که جز اینش هنری نیست