گنجور

 
یغمای جندقی

نبستم از چمن طرفی به کام دل پریدن‌ها

خوشا در حلقه دامی به ناکامی تپیدن‌ها

رفوی خرقه ناموس عقلم ساخت دیوانه

دریغ ایام شیدایی و پیراهن دریدن‌ها

نخواهم غیر خار از تربتم روید پس از مردن

چو بینم بر زمین از نازش آن دامن کشیدن‌ها

ندانم قصه دل چیست اما اینقدر دانم

که هر جا لب گشودم گوش بستن از شنیدن‌ها

به قدرت تا کجا شد نسبتش کامروز در گلشن

نیاید بر زمین پای صنوبر از چمیدن‌ها

توان دانست باز از دیده بازم پس از کشتن

که دارم حسرتی در دل به غیر از سر بریدن‌ها

به عذری تا به پایش سر توانم سود پیرم کرد

در آغاز جوانی یاد ایام خمیدن‌ها

جوانی زد ره و شادم که این موی سفید آخر

به پیری شد کلاف رسته یوسف خریدن‌ها

ندانم کیست یغما در بیابان جنون روزی

ز ره وامانده‌ای دیدم در آغاز دویدن‌ها