گنجور

 
یغمای جندقی

صرف کار ناله کردم عمر چندین ساله را

یار یار دیگران شد خاک بر سر ناله را

سبحه از دستم ستد طفلی که از مشکین صلیب

بر میان زنار بندد زاهد صد ساله را

جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید

کار مغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را

سبزه سرزد از گلش در خط شدم از باغبان

گفت آوخ چون کنم خود رواست داغ این لاله را

هان حذر ای مردم از چشم تر من زانکه من

عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را

راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان

سخت می ترسم همی چشمی رسد دنباله را

ساربان بار سفر بر بست و محمل می رود

لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را

زاهد از ته جرعه چشم بتان دم زد ز عشق

سامری افکند خاکی در دهان گوساله را

گفتمش یغما بماند یا رود بیرون ز بزم

گفت چون وصل اوفتد رخصت بود دلاله را