گنجور

 
یغمای جندقی

نه چو هر بار دگر آمد و دامن زد و رفت

برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت

تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل

آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت

پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم

تند بر تافت عنان بانگ به توسن زد و رفت

آخر عمر دلم یافت رهی کاول گام

پا به دیر و حرم وشیخ و برهمن زد و رفت

جان کنم من همه عمر ار دو سه روزی فرهاد

تیشه بر سنگ به یاد بت ارمن زد و رفت

تا چه ذوق است به بند تو که هر مرغ که دید

حلقه دام تو پا بر سر گلشن زد و رفت

دل ززخمش نه چنان خوش به حیات است که غیر

مرد از حسرت آن تیغ که بر من زد و رفت

پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد

شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت

وای بر حسرت یغما که ز بی مهری دوست

نفسی چند به کام دل دشمن زد و رفت