گنجور

 
یغمای جندقی

زنده‌رود ار کنم از دست غمت مژگان را

خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را

خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند

جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را

بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد

دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را

مدعی یافته تا دولت دربانی تو

از فغانم مژه برهم نخورد کیوان را

در خمار غمم از توبه کجایی ساقی‌‌؟

تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را

این عجب‌تر که تویی یوسف و از شومی عشق

من اسیر آمده در بند غمت زندان را

یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم

هان و هان برمکش از سینه من پیکان را

جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت

شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را

چند یغما ز نهیب فلکت ترسانی‌‌؟

آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را‌‌؟