گنجور

 
یغمای جندقی

گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را

غالب آن است که شاهین شکند میزان را

شد زبون زنخت قامت چوگانی من

گوی بنگر که همی زخمه زند چوگان را

کفر زلفت اگر این است برآنک که به عنف

صادر جزیه به گردن فکند ایمان را

گر به یعقوب رسد نکهت پیراهن تو

به صبا باز دهد بوی مه کنعان را

شاه ترکان خجل آید ز صف آرائی خویش

گر به پیرامن چشمت نگرد مژگان را

دل اگر سرکشد از خط تو بسپار به زلف

چاره زنجیر بود بنده نافرمان را

بو که از کوتهی رشته رسد دست به دست

گاه می بندم و گه می گسلم پیمان را

مه نکاهیده به خورشید نگردد نزدیک

شاید اربه ز فزونی شمرم نقصان را

عیب یغما مکن ار دمدمه شیخ شنید

ناگزیر است بشر وسوسه شیطان را