گنجور

 
یغمای جندقی

زهی تجلی نموده حسنت، به چشم وامق، ز روی عذرا

به یک کرشمه ربوده چشمت توان یوسف دل زلیخا

سواد مویت شکنج سنبل، صفات رویت ورق ورق گل

کشیده مستان قدح قدح مل، ز جام لعلت به جای صهبا

به ملک ایجاد اگر نبودی فروغ مهرت کجا نمودی

به چشم هستی ز بی وجودی، وجود آدم نمود حوا

ظهور خود خواست جمال بیچون، به کسوت غیر ز غیر بیرون

گهی در آمد به چشم مجنون گهی بر آمد به حسن لیلی

هم اوست عاشق هم اوست معشوق، هم اوست طالب هم اوست مطلوب

هم اوست خسرو، هم اوست شیرین، هم اوست وامق هم اوست عذرا

فقیه ما را ز می ملامت، مکن خدا را برو سلامت

که در حقیقت گناه پنهان ز طاعتی به که آشکارا

چمن طرب خیز بهار دلکش، نسیم گل بیز شراب بی غش

چو هست فرصت بخواه و درکش، به روی ساقی می مصفا

به جام هستی می الستی، بریز ساقی ز روی مستی

ترانه سر کن چو خوش نشستی به رغم دشمن به کام یغما

چو عشق بازی مدار یغما غم از ملامت ز جور خوبان

چه بیم دارد ز موج طوفان کسی که باشد غریق دریا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode