مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
مخوان ز دیرم به کعبه زاهد که برده از کف دل من آنجا
به ناله مطرب به عشوه ساقی به خنده ساغر به گریه مینا
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمیشود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به دیده دل رخ ار نماید حقت چه حاصل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
غم دل کس به امید چه گوید دلستانش را
چرا بلبل خروشد نشنود چون گل فغانش را
مکن ای گل جفا با بلبل خود این قدر ترسم
رود از باغ و نتوانی تهی دید آشیانش را
ندارم گر برش از بوالهوس فرقی عجب نبود
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
کنم دایم ز غیرت پاسبانی پاسبانش را
که نگذارم اگر خواهد ببوسد آستانش را
جدا ز آن شاخ گل گردد دلم هر لحظه بر شاخی
چو نو پرواز مرغی کو کند گم آشیانش را
نگیرد مرغ دل جا جز بر آن سروسهی ور نه
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
مگر ز آن گل شمیمی هست باد صبحگاهی را
که دارد این نشاطافزایی و اندوهکاهی را
ز دوزخ گو مترسان داغ هجران دیده را زاهد
کز آتش نیست باکی دور از آب افتاده ماهی را
چو ماهر کس نشد گم در ره عشقت چه میداند
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را
برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را
خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش
که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را
به شکر این که داری جمع ساز و برگ نیکویی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
خدا را ای نسیم احوال زار مستمندی را
به جان از خار هجر آماده هر ساعت گزندی را
به بین و چون کبوتر سوی دورافتاده یار من
مهیا شو از این گلزار پرواز بلندی را
به هرجا بینی آن رم کرده آهو را که افکنده
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ای باد بگو آن شه رعنا پسران را
سر خیل بتان خسرو زرّینکمران را
ناخن زن داغ دل ارباب محبت
صیقلگر آئینه صاحبنظران را
بر هم زن شیرازه جمعیت عشاق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
به مرغی داده گردون از ازل فرخنده بالی را
که بنشیند گهی بر طرف بام آن قصر عالی را
دل صیاد درخون میتپد از ناله زارم
که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
ز مه رویان مهی جستم به خوبی آفتاب اما
از این دفتر به دستم فردی افتاد انتخاب اما
چسان ایمن توان شد از فریب نرگس مستش
که خون عاشقان نو شد به تقریب شراب اما
نشان هرگز نیابد تشنه از آبی در این وادی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
شبی گریم شبی نالم ز هجرت داد از این شبها
به شبهای غمت در ماندهام فریاد از این شبها
بود گر هر شبم زینسان به روز هجر آبستن
مرا بس روزهای تیره خواهد زاد از این شبها
بسم روز از غمت شب شد بسی شب روز من بیتو
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
خضاب از خون عاشق کن نگاری کردهام پیدا
نگار سر و قد گلعذاری کردهام پیدا
بتی من جستهام کز چهرهاش پیداست نور حق
عجب آیینه و آیینهداری کردهام پیدا
به یک ابرش جهاندن شعله در هر خرمن اندازد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
از تنگی دل نیست به لب ره نفسم را
یا رب کند آگاه که فریادرسم را
در وصلم و از هجر بود ناله زارم
آویخته صیاد به گلبن قفسم را
نالم ز پی ناقهاش اکنون که ندیده است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
ز زلفش تارک جانم بود پیوند هر مو را
به صد تیغ جفا نتوان بُرید از هم من و او را
جفای آسمان کم بود عشاق بلا جو را
نمود از وسمه آن مه لاجوردی طاق ابرو را
ز حرمان زلال وصل او در وصل او سوزم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
بامید چه جان از تن برآید ناتوانی را
که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را
بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را
بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را
زبان بیزبانیها اگر نه ترجمان باشد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
تا کی به ما نشینی بیگانهوار یارا
آخر تفقدی کن یاران آشنا را
جانم فدای آن دم کز بعد انتظاری
باز آید آشنایی بنوازد آشنا را
دستم تو گیر یارب کز رنج خار وادی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
کاش بیرون فتد از سینه دل زار مرا
کشت نالیدن این مرغ گرفتار مرا
بیبقا شادی وصل تو و دانم که ز پی
آرد این خنده کم گریه بسیار مرا
چه شد ار داد بهصدرنگ گل آن گلبن ناز
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
ما حریف غم و پیمانه کشی پیشه ما
دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم
که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
توئی که چاشنی آشتی است جنگ ترا
کشد ز شوق در آغوش شیشه سنگ ترا
تو آن گلی که ز نیرنگ حسن هر کس هست
شنیده بوی تو اما ندیده رنگ ترا
شدم ز تیر تو آسوده خصم جان من است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
نیست کس به عهد ما یار یار خویش را
دوست خصم جان بود دوستدار خویش را
آن سیاه کوکبم کز غم تو کردهام
تیره همچو روز خود روزگار خویش را
او به رخش ناز و من خاک رهگذر چسان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
برون قدر من از جرگ گرفتاران شود پیدا
که در دوری به یاران قیمت یاران شود پیدا
ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما
ز بیتابی نبض احوال بیماران شود پیدا
به بزم اهل غفلت آنچه دانا میکشد داند
[...]