گنجور

 
مشتاق اصفهانی

کنم دایم ز غیرت پاسبانی پاسبانش را

که نگذارم اگر خواهد ببوسد آستانش را

جدا ز آن شاخ گل گردد دلم هر لحظه بر شاخی

چو نو پرواز مرغی کو کند گم آشیانش را

نگیرد مرغ دل جا جز بر آن سروسهی ور نه

به خاک از سرکشی افکند صد بار آشیانش را

دو جوی خون که عاشق از دو چشم خون‌فشان دارد

نظر کن گر نمی‌بینی عیان زخم نهانش را

کیم حاصل شود کام از سوار برق جولانی

که سوزم چون گیاه خشک اگر گیرم عنانش را

شبم تار است و روزم تیره کافکند از ازل عشقم

در آن عالم که نبود مهر و ماهی آسمانش را

به یک زخمم به خاک افکند و رفت و چشم من بر ره

که شاید بر سر آید کشته در خون تپانش را

شد از خط آخر حسنش به از اول چه باغست این

که باشد از بهارش بیش کیفیت خزانش را

خروشد دل به پای ناقه‌اش همچون جرس دایم

که شاید بشنود محمل‌نشین یک دم فغانش را

دلم دارد ز هجر او حکایت‌ها که نتواند

به صد دستان بیان سازد کسی یک داستانش را

گلی کز باغ وصلش قسمت مانیست جز بویی

چه حاصل باغبان گر در نبندد گلستانش را

نه کس آگاه از او نه منزلی او را نمی‌دانم

که نامش از که پرسم وز کجا جویم نشانش را

نه اکنون آزمایش می‌کند مشتاق از جورم

من از اول هدف بودم خدنگ امتحانش را