گنجور

 
مشتاق اصفهانی

غم دل کس به امید چه گوید دل‌ستانش را

چرا بلبل خروشد نشنود چون گل فغانش را

مکن ای گل جفا با بلبل خود این قدر ترسم

رود از باغ و نتوانی تهی دید آشیانش را

ندارم گر برش از بوالهوس فرقی عجب نبود

که نشناسد ز گلچین هیچ گلبن باغبانش را

به کویت گر چنین آشفته می‌گردم مکن منعم

دلی گم کرده‌ام اینجا و می‌جویم نشانش را

دو دستم بهر آن دادند در جولانگه نازش

که از دستی رکابش گیرم از دستی عنانش را

جفای دوست باشد لطف دیگر گو فلک هرگز

نسازد مهربان با من دل نامهربانش را

کشد مشتاق تا کی محنت هجران خوش آن ساعت

که بیند روی جانان و کند تسلیم جانش را