گنجور

 
مشتاق اصفهانی

خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را

برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را

خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش

که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را

به شکر این که داری جمع ساز و برگ نیکویی

تهی دامن مران از خرمنت چون خوشه‌چین ما را

مذاق ما ز شهد وصل شیرین کن بگو تاکی

پسندی تلخ‌کام از حسرت این انگبین ما را

من و مشتاق نتوانیم رفتن از درت کانجا

وفا برپای دل‌بسته است بند آهنین ما را