گنجور

 
مشتاق اصفهانی

ای باد بگو آن شه رعنا پسران را

سر خیل بتان خسرو زرّین‌کمران را

ناخن زن داغ دل ارباب محبت

صیقل‌گر آئینه صاحب‌نظران را

بر هم زن شیرازه جمعیت عشاق

آشفته کن رشته شوریده سران را

کای رفته بغربت ز غمت شیشه صبرم

نازک‌تر از آن گشته که دل نو سفران را

دارم بره شوق من خاک‌نشین چند

چون نقش قدم چشم به حسرت نگران را

ننویسی اگر نامه پیامی که تسلی

بخشد من مهجور بفرقت گذران را

مشتاق بس این ناله جانسوز که آن شوخ

هرگز نفرستد خبری بی‌خبران را