گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بامید چه جان از تن برآید ناتوانی را

که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را

بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را

بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را

زبان بی‌زبانی‌ها اگر نه ترجمان باشد

که خواهد کرد یارب عرض حال بی‌زبانی را

ننالم هرگز از جورش برای امتحان آری

چو او سنگین دلی میخواست چون من سخت جانی را

چه دشوار است کندن زان چمن دل بلبلی کورا

به صدخون جگر بر گلبنی بست آشیانی را

دگر طاقت ندارم باشد آخر جور را حدی

سرت گردم کسی آزرده چند آزرده جانی را

بود وقت اینکه مشتاق از جفایت جان دهد تا کی

توانایی بود تا چند آخر ناتوانی را