گنجور

 
مشتاق اصفهانی

برون قدر من از جرگ گرفتاران شود پیدا

که در دوری به یاران قیمت یاران شود پیدا

ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما

ز بی‌تابی نبض احوال بیماران شود پیدا

به بزم اهل غفلت آنچه دانا می‌کشد داند

کسی در جرگ مستان گر ز هشیاران شود پیدا

زنند این قوم پر از حق‌پرستی لاف و می‌ترسم

که گر کاوند بت از جیب دین‌داران شود پیدا

رضا باغی بود کآنجا ز آتش سبزه می‌روید

چو خطی کز عذار لاله‌رخساران شود پیدا

چکد حسرت ز سر تا پایم آن حال دگرگونم

که گاه نزع بیمار از پرستاران شود پیدا

دلم را تازه‌رویی اشک غم مشتاق می‌بخشد

طراوت باغ را چندانکه از باران شود پیدا