گنجور

 
مشتاق اصفهانی

از تنگی دل نیست به لب ره نفسم را

یا رب کند آگاه که فریادرسم را

در وصلم و از هجر بود ناله زارم

آویخته صیاد به گلبن قفسم را

نالم ز پی ناقه‌اش اکنون که ندیده است

خاموش نشیننده محمل جرسم را

درمانده خاشاک تنم کو مدد اشک

شاید که به سیلاب دهد مشت خسم را

از من حذر ای آینه‌رو چند که چون صبح

از پاکی دل نیست غباری نفسم را

آن یکه‌سوارم که به میدان محبت

عشق از ازل آورده به جولان فرسم را

مشتاق من و ناله که جز ناله کسی نیست

کز بی‌کسی من کند آگاه کسم را