گنجور

 
مشتاق اصفهانی

ز زلفش تارک جانم بود پیوند هر مو را

به صد تیغ جفا نتوان بُرید از هم من و او را

جفای آسمان کم بود عشاق بلا جو را

نمود از وسمه آن مه لاجوردی طاق ابرو را

ز حرمان زلال وصل او در وصل او سوزم

نمی‌باشد گیاه تشنه‌ای جز من لب جو را

نه بالین در شب هجران او نه بستری دارم

چه سان بر سنگ نگذارم سر و بر خاک پهلو را؟

چه جوید دل به جز سرگشتگی از حلقهٔ زلفش

ز چوگان غیر ازین ناید که سرگردان کند گو را

ز غیرت کرده خم پشت مه نو را تعال‌الله

چه نیکو بسته معمار ازل آن طاق ابرو را

گهی گیرد به تحریک رقیبان دامنش ورنه

نهانی هست با مشتاق ربطی آن سگِ کو را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode