مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
مخوان ز دیرم به کعبه زاهد که برده از کف دل من آنجا
به ناله مطرب به عشوه ساقی به خنده ساغر به گریه مینا
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمیشود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به دیده دل رخ ار نماید حقت چه حاصل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
غم دل کس به امید چه گوید دلستانش را
چرا بلبل خروشد نشنود چون گل فغانش را
مکن ای گل جفا با بلبل خود این قدر ترسم
رود از باغ و نتوانی تهی دید آشیانش را
ندارم گر برش از بوالهوس فرقی عجب نبود
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ای باد بگو آن شه رعنا پسران را
سر خیل بتان خسرو زرّینکمران را
ناخن زن داغ دل ارباب محبت
صیقلگر آئینه صاحبنظران را
بر هم زن شیرازه جمعیت عشاق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
شبی گریم شبی نالم ز هجرت داد از این شبها
به شبهای غمت در ماندهام فریاد از این شبها
بود گر هر شبم زینسان به روز هجر آبستن
مرا بس روزهای تیره خواهد زاد از این شبها
بسم روز از غمت شب شد بسی شب روز من بیتو
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
خضاب از خون عاشق کن نگاری کردهام پیدا
نگار سر و قد گلعذاری کردهام پیدا
بتی من جستهام کز چهرهاش پیداست نور حق
عجب آیینه و آیینهداری کردهام پیدا
به یک ابرش جهاندن شعله در هر خرمن اندازد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
از تنگی دل نیست به لب ره نفسم را
یا رب کند آگاه که فریادرسم را
در وصلم و از هجر بود ناله زارم
آویخته صیاد به گلبن قفسم را
نالم ز پی ناقهاش اکنون که ندیده است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
ز زلفش تارک جانم بود پیوند هر مو را
به صد تیغ جفا نتوان بُرید از هم من و او را
جفای آسمان کم بود عشاق بلا جو را
نمود از وسمه آن مه لاجوردی طاق ابرو را
ز حرمان زلال وصل او در وصل او سوزم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
بامید چه جان از تن برآید ناتوانی را
که گاه مرگ بر بالین نه بیند مهربانی را
بکس گر روی حرفی هست یار نکته دانی را
بود آسان بیان کردن بحرفی داستانی را
زبان بیزبانیها اگر نه ترجمان باشد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
ما حریف غم و پیمانه کشی پیشه ما
دیده ما قدح ما دل ما شیشه ما
چه از آن مه عوض مهر بجز کین طلبم
که جفا پیشه او گشت و وفا پیشه ما
مادر این بادیه آن خار بن تشنه لبیم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
توئی که چاشنی آشتی است جنگ ترا
کشد ز شوق در آغوش شیشه سنگ ترا
تو آن گلی که ز نیرنگ حسن هر کس هست
شنیده بوی تو اما ندیده رنگ ترا
شدم ز تیر تو آسوده خصم جان من است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
نیست کس به عهد ما یار یار خویش را
دوست خصم جان بود دوستدار خویش را
آن سیاه کوکبم کز غم تو کردهام
تیره همچو روز خود روزگار خویش را
او به رخش ناز و من خاک رهگذر چسان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
برون قدر من از جرگ گرفتاران شود پیدا
که در دوری به یاران قیمت یاران شود پیدا
ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما
ز بیتابی نبض احوال بیماران شود پیدا
به بزم اهل غفلت آنچه دانا میکشد داند
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
بر سینه خود یار نهد سینه ما را
تا تازه کند حسرت دیرینه ما را
در کسوت فقریم تن آسوده سزد فخر
بر جامه زر خرقه پشمینه ما را
زان سینه که باشد تهی از کینه اغیار
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
چو رویت بود اگر میداشت خورشید جهانآرا
عذاری از گل سوری خطی از عنبرسارا
نباشد در دلم جائی که باشد بیشکست از تو
زنی بر شیشه من سنگ تا کی سنگدل یارا؟
ز رویت گشته روشن سر به سر آفاق و حیرانم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
از گلشن است دور اگر آشیان ما
گو باش اگر رسد بگلستان فغان ما
دور از چمن چه غم بود ار آشیان ما
زانجا رسد به گوش گلی گر فغان ما
بیحاصلی است حاصل سودای بار عشق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
نگارم در کنار و ساغر می بر لب است امشب
شبی کامد مساعد کوکب من امشب است امشب
زلال وصل در کام من و از آتش غیرت
دل و جان غیر را تا صبح در تاب و تب است امشب
بود در هاله آغوش من آن مه نمیدانم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
شب وصل است و آمد یار غیرش از قفا امشب
غم هجران چو فردا خواهد آمد گو بیا امشب
تو چون رفتی نه ماهی بیرخت نه هفته مانم
فراغم میکشد البته یا امروز یا امشب
ز هجرت سوختم دیروز و دیشب آه اگر باشم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
جز جور کار طبع به کین مایل تو نیست
تخمیست دوستی که در آب و گل تو نیست
آن صید افکنی تو که روحالقدس سزد
در خاک و خون تپد که چرا بسمل تو نیست
گفتی چه جویی از در دلها عبث مرا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
ز الفت خوبان که سودش اشک و آهی بیش نیست
بهرهای گر هست عاشق را نگاهی بیش نیست
پیک عاشق سوی معشوقان نگاهی بیش نیست
ترجمان بیزبان عشق آهی بیش نیست
نیست شکر و شکوهای ز افزایش و کاهش مرا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
از جسم بکوی یار جان رفت
مرغی ز قفس به آشیان رفت
از رفتن همرهان صد افسوس
تنها ماندیم و کاروان رفت
مرغی نگشوده پر بشاخی
[...]