گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بر سینه خود یار نهد سینه ما را

تا تازه کند حسرت دیرینه ما را

در کسوت فقریم تن آسوده سزد فخر

بر جامه زر خرقه پشمینه ما را

زان سینه که باشد تهی از کینه اغیار

ظلم است که بیرون نکنی کینه ما را

خون در دل ما نیست که این چشم گهربار

پرداخته از بهر تو گنجینه ما را

در مکتب عشقت که از او کس نشد آزاد

گو صبح نباشد شب آدینه ما را

زین بیش مشو هم نفس غیر و ز غیرت

هر لحظه مکن نو غم دیرینه ما را

مشتاق سرشگت نبرد از دل ما زنگ

بیفایده صیقل مزن آئینه ما را