گنجور

 
مشتاق اصفهانی

از جسم بکوی یار جان رفت

مرغی ز قفس به آشیان رفت

از رفتن همرهان صد افسوس

تنها ماندیم و کاروان رفت

مرغی نگشوده پر بشاخی

صد باغ بغارت خزان رفت

صد بار بتیر حسرتم کشت

تا یار به خانه کمان رفت

تا بر سر زد گلی ز شاخی

صد خار بپای باغبان رفت

کاین مرغ اسیر در قفس ماند

چندانکه ز یادش آشیان رفت

مشتاق ز قید او نخواهد

هرگز بسراغ آشیان رفت

 
 
 
عطار

هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

[...]

امیر شاهی

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

[...]

شاهدی

عشقت چو به قصد عقل و جان رفت

دل هم به غلط در آن میان رفت

دل برد گمان که آن دهان نیست

یک ذره بدید و در گمان رفت

جز حسن تو را چو هست آنی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه