چو رویت بود اگر میداشت خورشید جهانآرا
عذاری از گل سوری خطی از عنبرسارا
نباشد در دلم جائی که باشد بیشکست از تو
زنی بر شیشه من سنگ تا کی سنگدل یارا؟
ز رویت گشته روشن سر به سر آفاق و حیرانم
که مهر عالمافروزی تو یا ماه جهانآرا
دلم را با دلت ای سنگدل تا کی بود الفت
نباشد غیر یک دم اختلاط شیشه و خارا
عجب ملکیست درویشی که پشت پا گدای او
زند بر مسند اسکندر و بر افسر دارا
ز بیم تندی خویت گشودن چشم بر رویت
ز یاران بر سر کویت بود یارا کرا یارا
گرفتم دم نزد مشتاق از جورت بگو تا کی
ستمکیش جفاکاری ستمکیشا جفاکارا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و زیبایی محبوب بیان شده است. شاعر به توصیف چهره محبوب میپردازد و میگوید که این زیبایی حتی میتواند خورشید را تحت تأثیر قرار دهد. او از احساسی عمیق و شکستهدلانه در مقابل محبوبش سخن میگوید و حس میکند که هیچ جایی در دلش بدون وجود او نمیتواند باشد. شاعر در ادامه به تضاد عشق و درد میپردازد و میگوید که چطور دلش به امید وصال محبوب، با سنگدلی او درگیر است. او همچنین به ظلامت و عدم شفافیت در روابط انسانی اشاره کرده و میپرسد که تا کی باید این وضعیت ادامه داشته باشد. در نهایت، شاعر به احساساتی از قدرت و ضعف در عشق و دردهایی که از محبوبش متحمل میشود، اشاره میکند.
هوش مصنوعی: اگر چهرهی تو درخشان باشد، حتی اگر خورشید نیز زیباییای مانند گل سرخ و عطرش را داشته باشد، باز هم نمیتواند به زیبایی و جلوهی تو برسد.
هوش مصنوعی: در دل من جایی برای بیوفایی و شکست وجود ندارد. ای معشوق، چقدر میتوانی با سنگدلیات به من آسیب برسانی؟
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی تو، همه جا روشن شده و من گیج و حیرانم که آیا این روشنی از عشق توست یا از زیبایی ماهی که جهان را زیبا میکند.
هوش مصنوعی: دل من به یاد تو به شدت احساس میکند، اما تو که سنگدل هستی، تا کی میتوانیم با هم ارتباط داشته باشیم؟ در حقیقت، این دلنشینی تنها لحظهای است که مانند ترکیب شیشه و سنگ، آنچه که باید با هم باشند، وجود ندارد.
هوش مصنوعی: این درویش چه فرد عجیبی است که با افتادگی و بینیازی خود، بر تخت پادشاهان بزرگ تاریخ مانند اسکندر و دارا انگشت طعنه میزند.
هوش مصنوعی: از ترس لطافت و زیبایی چهرهات، نمیتوانم به چشمانت نگاه کنم. آیا میتوانی به من بگویی که چه کسی در کنارم است، یا نه؟
هوش مصنوعی: من از حالم شکایت کردم و از تو خواستم که بگویی تا چه زمانی باید به ظلم و جفا دست بسپارم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
زر افشانید بر پیلان جرسهای مدارا را
برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را
زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا
ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا
زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را
خهی ! از حل و عقد تو قوامی مجد علیا را
ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را
نظام تو کرده روان ایوان خضرا را
کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را
[...]
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
[...]
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.