گنجور

 
مشتاق اصفهانی

ز الفت خوبان که سودش اشک و آهی بیش نیست

بهره‌ای گر هست عاشق را نگاهی بیش نیست

پیک عاشق سوی معشوقان نگاهی بیش نیست

ترجمان بی‌زبان عشق آهی بیش نیست

نیست شکر و شکوه‌ای ز افزایش و کاهش مرا

چون هلالم مدت این هر دو ماهی بیش نیست

هست جویای حقیقت را به کفر و دین چه کار

سجده دیر و حرم رسمی و راهی بیش نیست

هر دمم سوزی به جرم عشق و حیرانم که هست

این گنه را صد عقاب و خود گناهی بیش نیست

تشنه کام عشق را از آتش حسرت مسوز

از سحابی قطره رزق گیاهی بیش نیست

گر شب و روز جهان مشتاق آخر شد چه غم

آن شب تاری و این روز سیاهی بیش نیست