مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
خوش آن ساعت که یار از لطف گردد همنشین ما را
برآید جان و دل ز امید و بیم مهر و کین ما را
خوشی و ناخوشی وصل و هجر اوست ما را خوش
که گاهی دوست میخواهد چنان گاهی چنین ما را
به شکر این که داری جمع ساز و برگ نیکویی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
ز مه رویان مهی جستم به خوبی آفتاب اما
از این دفتر به دستم فردی افتاد انتخاب اما
چسان ایمن توان شد از فریب نرگس مستش
که خون عاشقان نو شد به تقریب شراب اما
نشان هرگز نیابد تشنه از آبی در این وادی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
دل داد دامن از کف تا زلف یار خود را
هم روز ما سیه کرد هم روزگار خود را
چون صید دیده صیاد گیرد دلم تپیدن
هرجا که بینم از دور عاشق شکار خود را
کس برنداشت هرگز چون نقش پا ز خاکم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
مرهم نکند فایده داغ دل ما را
یارب برسان چشم و چراغ دل ما را
انداختهاش از کف و گم کرده بگیرید
از دلبر ما نیز سراغ دل ما را
آن باده کشانیم که جز خون جگر نیست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
عنان دل بکف کودکی بود ما را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
دل مرا ز دل تست سنگدل یارا
شکایتی که نباشد ز سنگ مینا را
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
از انتظار مکش بیش از این فکاری را
بخود قرار مده قتل بیقراری را
بیا بیا که خدایت برآورد امید
تو گر امید بر آری امیدواری را
گذشت عمر بحسرت مرا چو آن بلبل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
چه شد گاهی به حرفی آن دو لعل دلگشا بگشا
اگر از بهر ما نگشایی از بهر خدا بگشا
ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم
اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا
نخواهم رفت جایی، مرغ دستآموز صیادم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
بس که بر دل زخم جور از خار و خس باشد مرا
در گلستان حسرت کنج قفس باشد مرا
گر به پای ناقهات قدر جرس باشد مرا
از شعف نالم درین ره تا نفس باشد مرا
شمعم و فارغ ز هر آتش که بهر سوختن
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب
عذارت از خوی شرم آفتاب در ته آب
تلاش گوهر مقصود و راحت افسانه است
مجو ز دیده غواص خواب در ته آب
نه فارغم ز طلب در وصال این عجب است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
آنکه با من همنشین در عشق جانان من است
کیست غیر از دل که آنهم دشمن جان من است
نیست با کم از سیه بختی که داغ عشق او
روز و شب مهر منیر و ماه تابان من است
گشته روزم تیره زان زلف و گواه دعویم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
تو را که چرخ به کام من از جفا نگذاشت
به کام غیر ندانم گذاشت یا نگذاشت
فغان که بلبل آن گلشنم که هرگز گوش
گلشن به ناله مرغان بینوا نگذاشت
ز دیر و کعبه به کوی تو ره برد هیهات
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
به کوی یار مرا بار در گل افتاده است
فتاده بار من اما به منزل افتاده است
چگونه آورد او را به دام بیخود عشق
که مرغ زیرک و صیاد غافل افتاده است
خوشم که کار مرا دوست بسته میخواهد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
گلی و گل رخی تا در چمن هست
خروش بلبل و افغان من هست
دلم در سینه خون گشت و نگفتی
که یعقوبی درین بیت الحزن هست
چه با کوه غمت سازم گرفتم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
ننالم در قفس ای گل ز جور خار هجرانت
از آن نالم که نالد مرغ دیگر در گلستانت
جفا بس رحم کن بر این تن نازک مباد ای گل
برسم دادخواهان خاری آویزد به دامانت
درین وادی ز هر مشت گل آید بوی خون گویا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
عالم خراب از نگه میپرست تست
زآن می فغان که در قدح چشم مست تست
سررشته تپیدن دل نیست در کفم
چون نبض اضطراب و سکونم به دست تست
من با تو همچو شاخ درختم یکی به دار
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷
به پایت دوش میافتاد گاهی راست گاهی کج
مگر زلف تو بود از باد گاهی راست گاهی کج
چمد از آهم آن سروسهی بالا که میگیرد
به تحریک صبا شمشاد گاهی راست گاهی کج
نباشد ز آتش آهش عجب در کندن خارا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
نه از جفای تو زیبا صنم نخواهد ماند
همی صنم که صنم خانه هم نخواهد ماند
پیالهکش که لب جام این سخن دارد
ببزم جم که جم و جام جم نخواهد ماند
بدین صفت که ره کفر و دین بغمزه زنی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
گفتی او راست وفاپیشه بلی گر میبود
اندکی ایدل ازین حال تو بهتر میبود
با من اکنون که بمهر است مرا حال این است
وه چه میکردم اگر یار ستمگر میبود
گفتی ار چاره هجرانطلبی باش صبور
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
می دو چشم تو ندانم ز چه پیمانه زدند
که ره دین و دل عاقل و دیوانه زدند
توئی آنشمع که هر شام ملایک تا صبح
در هوای تو پروبال چو پروانه زدند
کشم از دیر چسان پا که در آن مغبچگان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
سر کوی اوست جایی که صبا گذر ندارد
چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد
چه کسی که هر که گردد به تو چون هدف مقابل
اگرش به تیر دوزی ز تو چشم بر ندارد
شب هجر ناله من که ز سنگ خون گشاید
[...]