گنجور

 
مشتاق اصفهانی

سر کوی اوست جایی که صبا گذر ندارد

چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد

چه کسی که هر که گردد به تو چون هدف مقابل

اگرش به تیر دوزی ز تو چشم بر ندارد

شب هجر ناله من که ز سنگ خون گشاید

چه دل است یارب آن دل که در او اثر ندارد

نه همین منم به رویت نگران کجاست چشمی

که به صد هزار حسرت به رخت نظر ندارد

ز جفای غیر مشتاق اگر از درت کشد پا

به کجا رود که راهی به در دگر ندارد