گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به کوی یار مرا بار در گل افتاده است

فتاده بار من اما به منزل افتاده است

چگونه آورد او را به دام بی‌خود عشق

که مرغ زیرک و صیاد غافل افتاده است

خوشم که کار مرا دوست بسته می‌خواهد

وگرنه عقده من سخت مشکل افتاده است

به خون خویش تپم تا ابد که مرگش نیست

ز تیغ جور تو مرغی که بسمل افتاده است

ز تن فتاده به کویش اگر سر مشتاق

به این خوش است که در پای قاتل افتاده است

 
 
 
عرفی

دلم به قبله ی اسلام مایل افتاده است

صنم تراش من از کفر غافل افتاده است

مرا معامله در کوچه ایست با مرهم

که صد مسیح به یک زخم بسمل افتاده است

به دیر می رود ای کعبه رو رهت ، فریاد

[...]

مشتاق اصفهانی

بر اوست رحم که درمانده دل افتاده است

کدام عقده چو این عقده مشکل افتاده است

دمی بوصل تو چرخم چو آن غریق رساند

که مرده است وز دریا بساحل افتاده است

دلم ز کوی بتان کی رهد که هر قدمی است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه