گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به کوی یار مرا بار در گل افتاده است

فتاده بار من اما به منزل افتاده است

چگونه آورد او را به دام بی‌خود عشق

که مرغ زیرک و صیاد غافل افتاده است

خوشم که کار مرا دوست بسته می‌خواهد

وگرنه عقده من سخت مشکل افتاده است

به خون خویش تپم تا ابد که مرگش نیست

ز تیغ جور تو مرغی که بسمل افتاده است

ز تن فتاده به کویش اگر سر مشتاق

به این خوش است که در پای قاتل افتاده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode