گنجور

 
مشتاق اصفهانی

چه شد گاهی به حرفی آن دو لعل دلگشا بگشا

اگر از بهر ما نگشایی از بهر خدا بگشا

ز پهلوی تو عمری شد گشادی آرزو دارم

اگر خواهی که بگشاید دلم بند قبا بگشا

نخواهم رفت جایی، مرغ دست‌آموز صیادم

دو روزی از برای امتحان بندم ز پا بگشا

گشایی عقده‌ام هرگه گشادش مصلحت دانی

نمی‌گویم من از کارم گره مگشای یا بگشا

اگرچه عقده از خاطری نگشوده هرگز

گره از خاطر مشتاق از بهر خدا بگشا