مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
بیتو مرگ آسوده سازد اضطراب دل مرا
آنچه گردابست عالم را بود ساحل مرا
ناید از دستم گشاد عقدهای دل که هست
ناخنم سست و هزاران عقده مشکل مرا
در محیط عشق کز وی نیست امید نجات
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
صبح شد ساقی بشو ز آیینهٔ رو زنگ خواب
جام زرین را به دور انداز همچون آفتاب
تشنهٔ فیضی منه جام می از کف تا به هم
الفت شیر و شکر دارند صبح و ماهتاب
زاهد و سجاده تقوی الی یوم النشور
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
خوش آنکه گشته تسلیم بر حکمت از بدایت
لب بسته از بد و نیک نه شکر و نه شکایت
ای دشمن قوی چیست بیمت ز ما ضعیفان
ما را نه زور خصمی نه از کسی حمایت
بر درگه تو دادند پاداش خدمتم را
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
منم که داغ عزیزان هر دیارم سوخت
فلک زآتش دوری هزار بارم سوخت
ز دوریت منم آن رهطلب به کوی فنا
که داغ حسرت شمع سر مزارم سوخت
چو من در آتش آوارگی نسوزد کس
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
گر بعاشق سر عتابش نیست
هرچه گویم چرا جوابش نیست
گر نه کارم بهجر خویش گذاشت
بهر قتلم چرا شتابش نیست
کوی عشقست چون گذرگه سیل
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹
تا ژ گل نام و ز گلزار نشان خواهد بود
کار مرغان چمن آه و فغان خواهد بود
ناید از پرده برون راز جهانست آن راز
که نهان بود و نهانست و نهان خواهد بود
رمضان میکده را بست در و مفتاحش
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
دوش در طرف چمن بلبلی افغان میکرد
ناله در حلقه مرغان خوشالحان میکرد
بود در وصل ندانم ز چه رو مینالید
غالبا همچو من اندیشه هجران میکرد
کشتیم را که رهانید تو کل زین بحر
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
یار یار امروز یاری نیست یاران را چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
دجلهها خشکید و از دریا بخاری برنخاست
کشت عالم زرد گشت ابر بهاران را چه شد
هیچ کس زین دوستان ظاهری نبود که نیست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲
خواهد آورد خط و ترک جفا خواهد کرد
گر کند عمر وفا یار وفا خواهد کرد
خواهد از سرکشی آن گلبن ناز آید باز
رحم بر بلبل بیبرگونوا خواهد کرد
خواهد از رشتهٔ کارم گره از لطف گشود
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
نه هر مهی روش مهرگستری داند
نه هر که خواجه شود بنده پروری داند
هزار شیوه بکار است دلربایان را
نه هر که برد دلی رسم دلبری داند
بآن صنم ره و رسم وفا چه آموزم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
خوبان سزد که پنجه بخونم فرو کنند
هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حقطلبانست کاین گروه
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید
مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید
عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود
از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید
غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲
گرفتم آمد آن سرو قباپوش
کیم از سرکشی آید در آغوش
به عمری یاد کن یک ره کسی را
که از یادش نهای هرگز فراموش
فریب زاهدان را کوچهای هست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵
ترک سر کردم ز جیب آسمان سر بر زدم
خیمه زین دریا برون آخر چو نیلوفر زدم
در هوای گلشن آن مرغ گرفتارم که ریخت
در قفس بال و پرم از بسکه بال و پر زدم
گر کنشت ار کعبه بود از وی ندیدم فتح باب
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳
شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این
من و وصل تو میبینم بخوابت یا خیالست این
چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را
چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این
گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
ز حجاب عشق خون شد جگرم کنم چه چاره
که تو در کنارم و من ز تو مانده بر کناره
گر از الفت دل تو شکند دلم چه حیرت
که دل من آبگینه دل تست سنگ خاره
نگری به اشک گرمم چو به چشم کم نظر کن
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
گفتم فتد کالای تو در دست من فرمود نه
گفتم من و سودای تو گفتا که هیچت سود نه
بود از تپش آسوده دل در سینهام تا بود نه
تا بود جایش در قفس مرغ اسیر آسوده نه
افغان که باشد هر طرف در شهر ما دلدادگان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
تا کی کند یار، از من کناره
افغان ز گردون، آه از ستاره
او را که آبی، بر سردم نزع
چون صبح یابد، عمر دوباره
داند دل ما، ز آندل چه دیده است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱
به خون غلتانم از تیر نگاه دم به دم کردی
نظر کن ای شکارافکن چه با صید حرم کردی
ز هجران طاقتم را طاق دیدی ریختی خونم
جزای خیر بادت لطف فرمودی کرم کردی
ندارم شکوه از بیمهریت اما از این داغم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲
در آن گلشن مکن کو گلشنآرا گلشنآرایی
که جز در دامن گلچین نبیند گل تماشایی
مجو کار دل خویش و دل ما سنگدل از هم
نمیآید ز خارا شیشه و از شیشه خارایی
به صحرا سر نهادم در غمت از کنج تنهایی
[...]