گنجور

 
مشتاق اصفهانی

شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این

من و وصل تو می‌بینم بخوابت یا خیالست این

چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را

چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این

گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم

که بر دردی کش عشقت حرامست آن حلالست این

مکن صورت‌پرستی گر نخواهی در بلا افتی

که دام و دانه‌اند اینها نه زلفست آن نه خالست این

تو زاهد باش جویای ورع بر ما مزن طعنه

نمیخواهیم ما جز عشق اگر نقص ار کمالست این

حدیث دوزخ و جنت که گوید واعظ شهرت

اشارت از فراقست آن بشارت از وصالست این

برویش هرکه چشم افکند و دید ابروی او گفتا

نه آن روی و نه این ابروست ما هست آن هلالست این

گرآئی سوزم از شوق ارنیائی میرم از حسرت

نه تاب وصلم و نه طاقت هجران چه حالست این

زبان بوالهوس به زین زبان صد ره که من دارم

که گاه عرض مطلب بی‌درنگست آن و لالست این

توانم مردن اما بیتو یکدم صبر نتوانم

که بیتاب غمت را ممکن است آن و محالست این

دلم از ناله‌ی مشتاق خون شد، بلبلی هرگز

به این زاری نمی‌نالد چه مرغ عجزنالست این

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode