گنجور

 
مشتاق اصفهانی

منم که داغ عزیزان هر دیارم سوخت

فلک زآتش دوری هزار بارم سوخت

ز دوریت منم آن ره‌طلب به کوی فنا

که داغ حسرت شمع سر مزارم سوخت

چو من در آتش آوارگی نسوزد کس

به سنگ حسرت آسایش شرارم سوخت

مرا چه شکوه ز برق آن گیاه تشنه لبم

که داغ حسرت باران نوبهارم سوخت

ز گرمی تو به اغیار چون سپند ببین

که سوخت آتش رشک و چه بی‌قرارم سوخت

تو را نشست به دامن سزد که از تف رشک

به یاد کوی تو آمیزش غبارم سوخت

ز خاک شعله زد آهم پس از وفات این است

سپهر سفله چراغی که بر مزارم سوخت

درین ریاض من آن بی‌نصیب گلچینم

که دور دیدن گل‌ها به شاخسارم سوخت

منم به خاک تپان ماهی‌ای که دور از آب

فلک در آتش هجران جویبارم سوخت

بیا بر آتشم از بوسه بزن آبی

که داغ حسرت آن لعل آبدارم سوخت

مرا چه شکوه ز آتش چو خاروخس مشتاق

که برق جلوه آن آتشین عذارم سوخت