گنجور

 
مشتاق اصفهانی

نه هر مهی روش مهرگستری داند

نه هر که خواجه شود بنده پروری داند

هزار شیوه بکار است دلربایان را

نه هر که برد دلی رسم دلبری داند

بآن صنم ره و رسم وفا چه آموزم

که مهر خود روش ذره‌پروری داند

خوشست ناله و فریاد دادخواهانش

وگرنه خسرو من دادگستری داند

بجام و آینه تا ننگرند آخر کار

نه جم جمی نه سکندر سکندری داند

دلم ربود و رخ از من نهفت و حیرانم

که نیست او پری و شیوه‌پری داند

گرت دلیست بمعشوق و دلستانی ده

که قدر گوهر یکدانه گوهری داند

خبر ز عشق ندارد کسی که رونق دهر

ز گردش فلک و ماه مشتری داند

غنی ز سیم و زر از فیض مستیم ورنه

گدای کوی مغان کیمیاگری داند

کشد زاده خود را ز کین مدار طمع

که آسمان پدری خاک مادری داند

مپرس از ستم یار جز ز من مشتاق

که هم پری زده خوی به پری داند