آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
ماه، بر روی چو ماهش نگرید
فتنه در چشم سیاهش نگرید
گرد عارض، خط شیرین بینید؛
کنج لب، خال سیاهش نگرید
میرود، وز پی او دلشدگان
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
قاصدا، نامهای از کوی فلانی به من آر
یعنی از یار من آن نامه که دانی به من آر
نامهٔ من ببر، اما به رقیبان منمای؛
گر توانی بدهش، ور نتوانی به من آر!
اگرت بر سر آن کو نشناسند اغیار
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲
وفادارا، وفای من نگه دار؛
مرا کشتی، عزای من نگه دار
مرا خونریز و دست از کشتن غیر
به رسم خونبهای من نگه دار
تهی سازی چو ترکش بر اسیران
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
جز دل نالان مرا ای گل، نه دمساز دگر
غیر بلبل، نیست بلبل را هم آواز دگر
بیدلانت، آگه از راز دلم هم نیستند
کز تو هر یک دیده گاه دلبری ناز دگر
عاشقانت فارغ از رشکند، کز نیرنگ حسن؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
ایزد سرشته هر دل از آب و گل دگر
باشد مرا دل دگر، او را دل دگر
دارم شب وصال تو، حسرت بروز هجر
جز رشک نیست وصل تو را حاصل دگر
لیلی، اگر بجای دگر رفت محملش
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
بستهای پای من و گویی: برو جای دگر
رفتمی جای دگر، گر بودمی پای دگر
ریختی خونم تماشا را و روز بازخواست
این تماشا را بود از پی، تماشای دگر
سایه ی خود وامگیر ای سرو قد از من، مباد
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
میرمد صیاد، از نالیدن ما در قفس؛
وای بر مرغی که با ما مینهد پا در قفس
آنکه بست امشب رهم بر آستان از نغمه، کاش
باشدش بر نالهٔ من، گوش فردا در قفس
جان برد از نالهٔ جانسوز من مرغی به باغ
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
تا من افتادم به دام، افتاد غوغا در قفس؛
کس درین غوغا به من مشکل دهد جا در قفس
در چمن، از نالهٔ مرغان، کسی امشب نخفت؛
عندلیبی تازه افتاده است گویا در قفس!
نه همین مرغ چمن، از نالهام در ناله بود؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸
با مشک خطت، یاد ز عنبر نکند کس
با شهد لبت، میل بشکر نکند کس
فریاد، که چندان ز وفای تو بمردم
گفتم که کنون جور تو باور نکند کس!
از گریه کنم گل همه شب خاک درت را
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹
چون صبر ز جور تو ستمگر نکند کس؟!
جز صبر ز جورت چه کند گر نکند کس؟!
گر خضر ببخشد قدح آب بقا را
با خاک در دوست، برابر نکند کس
در دل نبود آرزوی خلوت خاصم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰
صبحدم، در باغ هر کو خندهٔ گل بایدش
نیمشب در ناله دمسازی بلبل بایدش
تا تماشایی، ز گلچین باز داند باغبان
گر گشاید درو گر بندد، تأمل بایدش
بینوایی برنتابد با تهیدامن به باغ
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
دلم، از بیکسی مینالد و، کس نیست دمسازش؛
چو مرغی کو جدا افتاده باشد از همآوازش!
همانا، نامهٔ قتل مرا آورده از کویی
که خون میریزد از بال کبوتر وقت پروازش
بر آن در شب ز غوغای سگان بودم به این خوشدل
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
به من باد صبا در پرده گوید کاش پیغامش
که از غیرت دهم جان بشنوم از غیر چون نامش
خدا را ای رقیب امشب ز افسونی که میدانی
بگو شاید بخوانم تا کنم با خویشتن رامش
من از شوق گرفتاری گشودم بال و پر همدم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
مهی، که مایهٔ شادی عالم است غمش
بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش
مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم
که روز حشر به قتلم کنند متهمش!
منش ستمگری آموختم، ندانستم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف
بیخبر از دادخواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم به خلوت ره نداد؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
مشکل که برم من جان، آسان چو تو بردی دل؛
دل بردن تو آسان، جان بردن من مشکل!
صیاد ز بی رحمی، زد تیری و پنهان شد؛
نگذاشت بکام دل، در خاک طپد بسمل
در حشر چو برخیزم، در دامنت آویزم؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
ای ساربان خدا را، آهسته رو به منزل
کز هر طرف اسیری مانده است پای در گل
جمعی ز وصل سوزند، خلقی ز هجر میرند؛
ای وای اگر زمانی، بیرون روی ز محفل
با آن لبِ شکرریز، با آن نهال نوخیز؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
بیتو چو می در قدح ریزم و شکر به جام
خون بود آن در جگر، زهر شود این به کام
قد چو فرازی به باغ، رخ چو فروزی ز بام
سروی و سرو بلند، ماهی و، ماه تمام!
بر سر کویت مریز، خون مرا کی رواست
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
یک قطره خون، ز تیغ بتان وام کردهام؛
در سینه جای داده دلش نام کردهام!
رشکم کشد، که میشنوم صبح از رقیب
درد دلی که شب به تو پیغام کردهام
صیاد اگر ز رحم مرا کشته، دور نیست؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
منت جفا ز وفا برگزیده آمده ام!
تو را گمان که وفایت شنیده آمده ام؟!
مرا چه بیم ز کشتن دهی؟! که من خود را
بر آستانه ی تو کشته دیده آمده ام!
ز دست من چه کشی دامن؟ این همان دست است
[...]