گنجور

 
آذر بیگدلی

به من باد صبا در پرده گوید کاش پیغامش

که از غیرت دهم جان بشنوم از غیر چون نامش

خدا را ای رقیب امشب ز افسونی که می‌دانی

بگو شاید بخوانم تا کنم با خویشتن رامش

من از شوق گرفتاری گشودم بال و پر همدم

تو پنداری که می‌خواهی رهایی یابم از دامش

ره عشقی که من در پیش دارم نیست پایانش

که گمگشته است در هر گام خضری در بیابانش

به گردن گیرم از وی روز محشر خون خلقی را

که ترسم دست غیری آشنا گردد به دامانش