گنجور

 
آذر بیگدلی

مهی، که مایهٔ شادی عالم است غمش

بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش

مرا فراق وی آن روز کشت و، می‌ترسم

که روز حشر به قتلم کنند متهمش!

منش ستمگری آموختم، ندانستم

که من نخست دهم جان به خواری از ستمش

فگند تیغ و یم سر بپای او، شادم

که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش

فغان که روز فراقم، زمان زمان آمد؛

بیاد سوی رقیبان، نگاه دمبدمش

فگند عشق، به بتخانه یی مرا کز ناز

ندیده گوشه ی چشمی برهمن از صنمش

چه مرغ نامه ام آذر برد بکوی بتی

که نیست باک ز قتل کبوتر حرمش؟!