مهی، که مایهٔ شادی عالم است غمش
بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش
مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم
که روز حشر به قتلم کنند متهمش!
منش ستمگری آموختم، ندانستم
که من نخست دهم جان به خواری از ستمش
فگند تیغ و یم سر بپای او، شادم
که بر نداشتم آن روز هم سر از قدمش
فغان که روز فراقم، زمان زمان آمد؛
بیاد سوی رقیبان، نگاه دمبدمش
فگند عشق، به بتخانه یی مرا کز ناز
ندیده گوشه ی چشمی برهمن از صنمش
چه مرغ نامه ام آذر برد بکوی بتی
که نیست باک ز قتل کبوتر حرمش؟!
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
چو در سخا و سخن قوت حیات نهاد
خدای عزوجل هر دم از دم و حکمش
خواص معجز عیسی و خضر کرد پدید
نتایج سر کلک از عنایت قلمش
مرا بخاسته ز آثار همت عالی
[...]
دلم خرید غم و جان فشاند در قدمش
گرش دمی نخورد غم شود گسسته دمش
غمش ز خوردن خون دل من آمد سیر
دلم هنوز به سیری نمی رسد ز غمش
شکست قلب دلم نادرست پیمانش
[...]
گر، ای نسیم، ترا ره دهنده در حرمش
ببوسی از من خاکی نشانه قدمش
بخوان به حضرت او زینهار از سر سوز
تحیتی که نوشتم، همه به خون رقمش
ز بعد عرض تحیت اگر به ما برسد
[...]
درین غمم که مباد از نگاه دم بدمش
به آشنایی پنهان کنند متّهمش
ز نامه حالت عاشق نمیتوان دانست
که غیر نام تو بیرون نیاید از قلمش
ز دردمندی من، غیر شاد و من خوشدل
[...]
بلاست خط نگارین و زلف خود به خمش
دگر ز فتنه چه بر سر نوشته تا قلمش
به این جمال و نکویی که اوست میترسم
موحدان به خدایی کنند متهمش
اگر فریب ملایک دهد عجب نبود
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.