گنجور

 
آذر بیگدلی

بسته‌ای پای من و گویی: برو جای دگر

رفتمی جای دگر، گر بودمی پای دگر

ریختی خونم تماشا را و روز بازخواست

این تماشا را بود از پی، تماشای دگر

سایه ی خود وامگیر ای سرو قد از من، مباد

بر سر افتد سایه ام از سرو بالای دگر

وعده ی قتل بفردا داد و، من بس ناتوان

ترسم آن روز افتد این فردا بفردای دگر

گر برد بخت از پی مشکم سوی صحرای چین

آهوی مشکین رود ز آنجا بصحرای دگر

هیچ مرغی را نباشد ناله بی تأثیر، لیک

بوستان جای دگر دارد، قفس جای دگر!

غیر یار آذر امیدی نیست از عالم مرا

نیست جز معشوق عاشق را تمنای دگر