آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
به من باد صبا در پرده گوید کاش پیغامش
که از غیرت دهم جان بشنوم از غیر چون نامش
خدا را ای رقیب امشب ز افسونی که میدانی
بگو شاید بخوانم تا کنم با خویشتن رامش
من از شوق گرفتاری گشودم بال و پر همدم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
مهی، که مایهٔ شادی عالم است غمش
بود شکایت بسیار من، ز لطف کمش
مرا فراق وی آن روز کشت و، میترسم
که روز حشر به قتلم کنند متهمش!
منش ستمگری آموختم، ندانستم
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف
بیخبر از دادخواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم به خلوت ره نداد؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵
مشکل که برم من جان، آسان چو تو بردی دل؛
دل بردن تو آسان، جان بردن من مشکل!
صیاد ز بی رحمی، زد تیری و پنهان شد؛
نگذاشت بکام دل، در خاک طپد بسمل
در حشر چو برخیزم، در دامنت آویزم؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
ای ساربان خدا را، آهسته رو به منزل
کز هر طرف اسیری مانده است پای در گل
جمعی ز وصل سوزند، خلقی ز هجر میرند؛
ای وای اگر زمانی، بیرون روی ز محفل
با آن لبِ شکرریز، با آن نهال نوخیز؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷
بیتو چو می در قدح ریزم و شکر به جام
خون بود آن در جگر، زهر شود این به کام
قد چو فرازی به باغ، رخ چو فروزی ز بام
سروی و سرو بلند، ماهی و، ماه تمام!
بر سر کویت مریز، خون مرا کی رواست
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
یک قطره خون، ز تیغ بتان وام کردهام؛
در سینه جای داده دلش نام کردهام!
رشکم کشد، که میشنوم صبح از رقیب
درد دلی که شب به تو پیغام کردهام
صیاد اگر ز رحم مرا کشته، دور نیست؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
منت جفا ز وفا برگزیده آمده ام!
تو را گمان که وفایت شنیده آمده ام؟!
مرا چه بیم ز کشتن دهی؟! که من خود را
بر آستانه ی تو کشته دیده آمده ام!
ز دست من چه کشی دامن؟ این همان دست است
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
در قفس خود را بیاد آشیان انداختم
ناله سر کردم که آتش در جهان انداختم
با کمال ناامیدی، حرف وصل یار را
آنقدر گفتم، که خود را در گمان انداختم
مطرب از فرهاد و مجنون، حرف عشقی میزند
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱
نکهتی امشب از آن زلف دوتا میخواستم
این قدر همراهی از باد صبا میخواستم
من که اکنون، رخصت نظارهام از دور نیست
سادهلوحی بین، که در بزم تو جا میخواستم؟!
نیست آذر خوارتر از من کسی در کوی او
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
اگر نه احتراز از شادی اغیار میکردم
به هرکس میرسیدم، شکوهای از یار میکردم
ز من، بیرحمیات کس نشنود؛ چون پیش ازین مردم
تو را بیرحم میگفتند و، من انکار میکردم!
به امیدی، که فردا پیش او گویند حال من
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
نمیگویم نمیکردی اگر شادم چه میکردم؟!
بغم خود را، اگر عادت نمیدادم چه میکردم؟!
بجز من، نیستش صیدی بدام و، این بود حالم؛
اگر صید دگر میداشت صیادم چه میکردم؟!
شدی از ناله ام دلتنگ و، گفتی: سازم آزادش
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
در آن ساعت که به گرد تو ای خودکام میگردم
دعا میگویم و، آماده دشنام میگردم!
کجا تاب شنیدن داری از قاصد پیامی را
که من از گفتنش بیصبر و بیآرام میگردم؟!
نمیآید اجل سوی من و، میگوید این: مسکین
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵
شد عمر و، ز ایام دل شاد ندیدم؛
روزی که از آن روز کنم یاد ندیدم
یک صید، بمحرومی من نیست، که ناکام
در کنج قفس مردم و صیاد ندیدم!
سرتاسر این بادیه را گشتم و، یک صید
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶
نیم غمگین، ولی خود را غمین از بهر آن دارم؛
که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم
سرت گردم، بکش تیغ از میان و، جانفشانی بین؛
نمردم این قدر هم، بازتاب امتحان دارم!
کدامین دل ز آهم نرم گردد؟! ساده لوحی بین؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
گر روی تو بینم و بمیرم
سهل است، باین گنه مگیرم
جز نام تو نیست بر زبانم
جز یاد تو نیست در ضمیرم
من فاخته ام، تو سرو یعنی
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸
غمین، چند از برت با چشم خون آلود برخیزم؟!
رها کن، تا جمالت بینم و خشنود برخیزم!
نشانده بر درت ناخوانده شوقم، تا چه فرمایی؟
اگر مقبول بنشینم، وگر مردود برخیزم؟!
پس از دیری نشستم دوش، چون در گوشهای سرمست
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹
زنده کی از برت ای جان جهان برخیزم؟!
مگر آن دم که سپارم بتو جان برخیزم!
وعده ی خلوت خاصم، چو دهی در مجلس؛
آن قدر باش که از خلق نهان برخیزم!
غیر من نیست میان توو اغیار حجاب؛
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
شبی کت، غیر هم بزم است، اگر بیرون در باشم
از آن بهتر که پیشت باشم و با چشم تر باشم
به پیغامی، مرا هر شب نشانی بر سر راهی
که از راه دگر هر جا روی من بیخبر باشم
بشهر آوازه ی لطف تو، با هر ناکس افتاده
[...]
آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱
خوش آنکه از غم دل، حرفیش گفته باشم؛
حرفیش گفته باشم، حرفی شنفته باشم
خواهم ز بخت بیدار، روز و شبی که با یار
تا شب نشسته باشم، تا روز خفته باشم
چون میکشیم باری، جرمم بپرس؛ شاید
[...]