گنجور

 
آذر بیگدلی

غمین، چند از برت با چشم خون آلود برخیزم؟!

رها کن، تا جمالت بینم و خشنود برخیزم!

نشانده بر درت ناخوانده شوقم، تا چه فرمایی؟

اگر مقبول بنشینم، وگر مردود برخیزم؟!

پس از دیری نشستم دوش، چون در گوشه‌ای سرمست

نشاندی غیر را پهلوی من، تا زود برخیزم

چو در بزمت نشستم، مضطرب گشتی، سرت گردم

اگر از رفتنم دل خواهدت آسود برخیزم!

زدی از دیدن بیگانگان، صد طعنه بر دربان

مرادت زین سخن، گر رفتن من بود برخیزم!

ز یار امیدوار، از آسمانم بدگمان یا رب؛

نشاند تا کجا چون ز آستان فرمود برخیزم!

چو در مجلس نشینم، تا نرنجد غیر ازو؛ پنهان

نوید خلوت خاصم دهد، تا زود برخیزم!

ز رشک غیر، در بزمش کشم تا چند آه آذر؟!

نشد تا تیره در چشمم جهان زین دود برخیزم!!