گنجور

 
آذر بیگدلی

نیم غمگین، ولی خود را غمین از بهر آن دارم؛

که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم

سرت گردم، بکش تیغ از میان و، جانفشانی بین؛

نمردم این قدر هم، بازتاب امتحان دارم!

کدامین دل ز آهم نرم گردد؟! ساده لوحی بین؛

که یک ناوک بزه مانده و قصد صدنشان دارم

مرا چند ای فلک از کوی او آواره میسازی

بمحشر نیستم لال، این قدر آخر زبان دارم

چو بیخود گفتگویی سر کنم، آذر مرنج از من؛

که چون دیوانگان با خود، حدیثی در میان دارم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
قاسم انوار

سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم

مکانم را چه می‌پرسی؟ مکان در لامکان دارم

اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن

که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم

مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست

[...]

جامی

ز هجران مرده ام جانا نپنداری که جان دارم

به مضراب غمت چون چنگ بی جان این فغان دارم

نه تن دان این که می بینی پی قوت سگان تو

کشیده در درون پوست مشتی استخوان دارم

ز تو نبود تهی یک لحظه بیرون و درون من

[...]

اهلی شیرازی

حدیث سوز دل چون شمع از آن معنی گران دارم

که نَبْوَد زَهرهٔ گفتن گر از لب بر زبان دارم

کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که می‌ریزم

که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم

ز شوخی می‌کنی آزار دل‌های حزین و من

[...]

فضولی

نه از تیری که بر دل می‌زنی چندین فغان دارم

سوی خود می‌کشی ای ناله از رشک کمان دارم

بزن تیری و از ننگ من ایمن شو چو می دانی

نخواهم کرد ترک عاشقی چندانکه جان دارم

ز بهر تیر او از خاک من سازند آماجی

[...]

سام میرزا صفوی

بکش خنجر که جان بهر تو ای نامهربان دارم

تو خنجر در میان داری و من جان در میان دارم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه