گنجور

 
آذر بیگدلی

نیم غمگین، ولی خود را غمین از بهر آن دارم؛

که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم

سرت گردم، بکش تیغ از میان و، جانفشانی بین؛

نمردم این قدر هم، بازتاب امتحان دارم!

کدامین دل ز آهم نرم گردد؟! ساده لوحی بین؛

که یک ناوک بزه مانده و قصد صدنشان دارم

مرا چند ای فلک از کوی او آواره میسازی

بمحشر نیستم لال، این قدر آخر زبان دارم

چو بیخود گفتگویی سر کنم، آذر مرنج از من؛

که چون دیوانگان با خود، حدیثی در میان دارم